بی خبر

ساخت وبلاگ

کم کم داره شب میشه...
صدای آمبولانس توی کل شهر پیچید! انگار یه اتفاقی افتاده ولی کسی نمیدونه چه اتفاقی!
یکم اونطرفتر انگار جشن عروسیه!
کارناوال عروسی و صدای سوزناک آژیر آمبولانس یه پارادوکس(تناقض)جالبی رو بوجود آورد!
توی یه شب دونفر بهم رسیدن و یه نفر یا شایدم چند نفر برای همیشه آروم گرفتن.
پسری لابه لای ماشینا مشغول فال فروشی و گل فروشیه : " آقا؟ خانم؟ فال نمیخوای؟ گل هم دارما! "
هرکسی به هر بهونه ای جواب رد میده و از کنارش رد میشه!!! کسی از دلِ آشوب علیرضا خبر نداره که اینطور ناامیدش میکنه...اون مجبوره کار کنه چون باید پول داروی مادرشو جور کنه تا از دستش نده!
(مادرش نارسایی قلب داره و گهگاهی نمیتونه آسون نفس بکشه ! پدرشم که یکسال پیش توی یه تصادف دلخراش جون خودشو از دست داده...حالا علیرضا مونده و مادر بیمارش! دوست نداره مادرشم از دست بده،به همین دلیل کار میکنه...یه غیرت و امیدی توی چشماش موج میزنه که دنیا رو به لرزه در آورده!!)
یدفعه دلش لرزید! آخه صدای آمبولانس اونو میترسونه !
یه لحطه چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید و آروم شد و ادامه ی کارشو پی گرفت !
علیرضا با یه انرژی و امیدخاصی مشغوله کاره اما خبر نداره که دیگه مادرش برای همیشه چشماشو برای همیشه بست و
رفت...

وبلاگ شخصی سید مصطفی ساداتی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی سید مصطفی ساداتی دنبال می کنید

برچسب : بی خبری از دوست,بی خبر ماندی ز حالم,بی خبری,بی خبری از عشق,بی خبر,بی خبر رفتی,بی خبران حیرانند,بی خبراز حال هم بودن,بی خبر رفت,بی خبری از معشوق, نویسنده : mostafa-sadatia بازدید : 429 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 22:42